رمان ممنوعه



براتون یه قسمت از داستان بلند شهرخیس نوشته شهروز براری صیقلانی رو انتخاب کردم که فوق العاده ست .  به سبک نوظهور بنام سپیدار بلند نوشته . یعنی شبیه یک شعر سپید بلند در حد 400صفحه ای و داستان بلند . که گفتنش کار حضرت فیله و. ترانه علیزاده از کلاس سوم ب . علوم تجربی .  


 

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  ٫؛٬ 

پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت. 

در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است 

مهربانو میگوید؛.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو جان من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش بی دود ،آنهم بی قلب و رگ و شریان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی به زیر سقف ، بعد از مرگِ نور .

 لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به 

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،

جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش

 

 

ادامه دارد 

اپیزود بعد را بخوانید. 

 

 

//اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .

 

آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت سکوتش را نشنید.

 

 

 

بازنشر از سایت چوبک قسمت بداعه نویسی از شهروزبراری صیقلانی 

 


تو اتاقم بودم که رایان نگران بدون در زدن اومد تو! متعجب گفتم:رایان چیزی شده؟ رایان:نیست ریما:کی نیست؟ رایان:سانیار.اون رفته! چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. ریما:مانی چی؟اونم. رایان:نه!اون هست ولی سانیار نیست!اه لعنتی!گفتم نباید به این زودی بهش اعتماد کنیم! سعی کردم آرو باشم:رایان جان هم من هم تو میدونستیم این احتمال وجود داره!اون یه پلیسه.پلیسی که خیلی به شغلش حساسه!اون حاضر نشد مردم کشورش و شغلشو بخاطر همکاری با یه باند خلافکار ول کنه و نه من نه تو نمیتونیم به این کارش خرده بگیریم!اون یه آدم بالغ و آزاده! رایان:و چون تو میدونستی این اتفاق ممکنه بیوفته ههمون رو تو حالت آماده باش نگه داشته بودی؟ ریما:دقیقا!همه چیز مرتبه؟ رایان:آرههیچ مشکلی نیست! ریماکنیم ساعت دیگه تخیلیه ی عمومی کامل میشه! رایان بهت زده گفت:فقط نیم ساعت؟ جدی نگاش کردم و گفتم:خودت گفتی همه چیز آمادست پس تا نیم ساعت دیگه تخلیه تموم میشه!همین که گفتم! رایان:همین که گفتم.زورگو.! وقتی رفت بیرون منم رفتم سمت پنجره ،نگاه اخرمو به دریاچم انداختم و از اتاق رفتم بیرون. سانیار رفته ولی به زودی برمیگرده.اون وقتش رو تلف نمیکنه! ************************************************* سانیار** کلافه بودم!عصبی تو خون ی جدیدم راه میرفتم و به خودم لعنت میفرستادمکارم درست بود ولی وجدانم ناراحت!نیم ساعت پیش گفتم.همه چیز رو گفتمهمشون رو لو دادمدوستامکسایی که زندگیمو نجات دادن.عشقم.الان داره چیکار میکنه؟ مطمئنا خیلی افسرده شده.دختر نیستم تا درک کنم ولی میدونم.میدونم برای هی دختر چقدر سخته که تو اولین روز زن بودنش مردش رو کنارش نداشته باشه.من خیانت کردم.به اعتمادشون.به جمع خواستنیشون.به عشقشون! این وسط فقط برای اینکه از عذاب وجدان دیوونه نشم گفتم که مانی داره تظاهر میکنه.تظاهر به همکاریکاری که من کردم!من لعنتی! هرکاری میکردم عذاب وجدان بازم ولم نمیکرد!راستش واقعا برام سخت بود که بعد ازاینکه دیروز بطور اتفاقی فهمیدم ریما همون کابوس تاریکه،همون کسیه که نظم کشورمو بهم زده خودمو گول بزنم وساکت بشینم! امروز صبح رفتم سازمان و همه چیزو گفتم.! تا یه ساعت دیگه همه چیز معلوم میشه.بالاخره چهره ی کابوس تاریک رو میشه،بالاخره اون شهر افسانه ای کشف میشه! بعد لو دادن همه چیز فقط ازشون یه چیزی خواستم.اینکه بذارن من تو ماموریت نباشم.تا نبینم دستگیری و نابودیه تموم خانوادمو. ************************************************* دانای کل** منطقه ی مورد نظر تحت محاصره بود.محاصره توسط افراده تیمسار محمدی! تیمسار از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید!بالاخره بعد از 8 سال تونسته بود که مقر کابوس تاریک رو شناسایی کنه!کسی که تبدیل به کابوس شبهاش شده بود!درست بود در حال حاضر در حال محاصره ی یک کوچه ی تنگ و باریک بود ولی به سرگرد اعتماد داشت.میدونست که سرگرد خیانت نمیکنه درست رو به روی در یه خونه ی قدیمی همراه افراد مسلحش وایستاده بود.طبق منطق بودن قرارگاهی به این مهمی تو یه خونه ی قدیمی ،تو یه کوچه ی قدیمی بدون سکنه کمی غیر معمولی بود ولی.تو این سالها این موضوع رو ملکه ی ذهنش کرده بود که تموم کارهای کابوس شبونش کاملا غیر معمولیه! با اشاره ی تیمسار افرادش در رو شکستند و حمله رو شروع کردند ولیفقط یه خونه ی قدیمی با یه اتاق خواب و یه هال کوچیک و یه دستشویی تو حیاط کوچیکش اونا رو کاملا مبهوت کرد! تیمسار گیج شده بوددلیلی نداشت که یکی از مورد اعتماد ترین افرادش بهش خیانت بکنه!گیج و عصبی تو خونه راه میرفت و دنبال یه نشونه بود ولی هیچی دستگیرش نشد! عصبی سر افرادش فریاد زد که اونجا رو تخلیه کنن.بعد 5 دقیقه هیچ صدایی جز صدای جر جر در اتاق که با فشار باد جلو و عقب میشد نمیومد!بعد چند ثانیه تیمسار متوجه صدای عجیبی شد!این صدا حداقل تو شهری مثل تهران عجیبه!صدای رودخونه.یه رودخونه ی خروشان. یه لحظه فکر کرد دیوونه شده ولی.به ریسکش می ارزید.صدا ازپشت دیوار قدیمی و بلند خونه به گوشش میرسید.با زحمت خیلی زیادی خودشو به بالای دیوار رسوند.از چیزی که میدید شوکه شد. یه رودخونه ی خیلی بزرگ و طولانی که خیلی هم عمیق به نظر میرسید!چیز عجیب تر توربینایی بود که اون سمت رودخونه بودن.با خودش فکر کرد توربین تو یه زمین پر دار و درخت و چند هکتاری چیکار میکنه؟هر چقدر فکر کرد به جواب سوالش نرسید.از زور سر درد رو پاهاش بند نبود!بی حوصله و عصبی راه افتاد سمت در خونه که یه لحظه پاش به جایی گیر د و خورد زمین.عصبی بلند شد که دید نخ کنار کفش دست دوزش به یه زایده ی کوچیک گیر کرده!متعجب نخ رو آزاد کرد و از رو زمین بلند شد.فرش رو کنار زد.چشماش درشت تر از اون حالت نمیشد!یه دریچه ی آهنی به مساحت هال،تقریبا 12 متر!عصبی خواست دیچه رو باز کنه که در کمال تعجب دریچه باز بود.با باز شدن دریچه یه راه پله با 13 تا پله رو به روش قرار گرفت.سریع از پله ها پایین رفت که رسید به یه اتاق شیک و جهز،یه چیزی مثل اتاق انتظار.رفت سمت دری که به نظر میرسید باز باشه.یه در فولادی با اسکنر چشم و اثر انگشت!طبق انتظارش در باز بود!وقتی رفت تو به زانو افتاد.چیزی رو که میدید باور نداشت!یه شهر رو به روش بود.یه شهر زیر زمینی و کاملا مجهز.دستگاه های تهویه هوا هنوز در حال کار کردن بودن و این تیمسار رو کمی به وجود موجود زنده ای تو این شهر امیدوار میکرد! کل شهر رو زیر پا گذاشت.ولی.هیچ چیزی پیدا نکرد!اونا رفته بودنبودن ولی دیگه نیستن!پس توربینا برای اینجا بودندبرای تامین برق این شهر کوچیک ولی کاملا مجهز!ناامیدانه رفت سمت دری که ازش وارد این شهر لعنتی شده بود.خواست بره بیرون که صدای آژیر اونو سر جاش خشک کردصدای آژیر خطر در زمان جنگ!متعجب برگشت سمت شهر .کمی جلوتر یه دریچه کنار رفته بود و یه LCDبزرگ در حال بیرون اومدن از اون دریچه بود.تیمسار از این همه امکانات و تکنولوژی عصبی شده بود!بعد از چند دقیقه فیلمی شروع به بار گذاری کرد.بعد چند ثانیه چهره ی یه دختر جوون و خوشکل ظاهر شد.تیمسار زل زد به فیلم دوست نداشت چیزی رو از دست بده! دختر:سلام تیمسار!از دیدنت خوشحالم!بذار اول خودمو معرفی کنم.من ریما رادان هستم و 27 سالمه.رک میگم و میرم سر اصل مطلب!کابوس تاریک منم،کسی که تموم این سالها برنامه هاتونو بهم ریخته منم!میدونم الان عصبی هستی و زیاد حال گوش کردن به حرفام رو نداری پس خلاصه میکنم!الان که تو داری این فیلم رو میبینی من ساعتها باهات فاصله دارم!من کارم تو ایران تموم شده و تنها چیزی که باعث شده من شاهکارمو بهت نشون بدم اینه که میخوام دیوونت کنم!تو و همکارای عزیزت باعث شدین من سالها بدون خانواده بزرگ شم و مجبور باشم رو پای خودم وایستم!تو جوونیم رو ازم گرفتی پس حقته!در ضمن یه نکته ی کوچیک در باره ی سرگرد جونت!اون الان یکی از افراد منه!درست شنیدی.اون بهت خیاننت کرد!بازم حقته!فکر کردی بهش نمیگم که کشته شدن خانوادش تقصیره تو بود؟هه!کور خوندی!یه چیز دیگه.حتی سعی نکن بیای سمتم چون اون موقست که عصبی میشم و دودمان همتونو به باد میدم!میدونی که تمام اطلاعات سازماناتون دست منه و اگه بخوام میتونم راحت نابودتون کنم ولی فقط اگه بخواین بهم نزدیک شین این اتفاق میوفته!پس.به نفعتونه ازم دور شین!موفق باشی تیمسار محمدی! با قطع شدن فیلم دنیا سر تیمسار خراب شد و اونو به مرز دیوونگی کشوند!.اون داشت تاوان خود خواهی هاش رو پس میداد. ************************************************* رایان** خواب آلود تو فرودگاه ککنار ریما قدم برمیداشتم.تموم پسرا خواب مثل من نئشه ی خواب بودن!این وسط ریما و دخترا از هممون هوشیارتر بودن!ریما تو فکر بود و دخترا دپرس!بعد خیانت سانیار نیکا حتی یک کلمه هم حرف نزده و نیلا هم با مانی بهم زده!اون لعنتی زندگیشون رو بهم ریخت!خمار یه خمیازه کشیدم و خواستم برم سمت در خروجی که با صدای ریما متوقف شدم. ریما:بچه ها صبر کنین! همه سوالی برگشتیم سمتش که با لبخند گفت:باید منتظرش بمونیم! متعجب گفتم:منتظر کی ؟ بقیه هم کنجکاو به ریما خیره بودن. ریما لبخن عمیقی زد و گفت:آخرین عضو خانوادمون! کسی منظورش رو نفهمید.منم هرچی پاچه خواری کردم نگفت که نگفت! بعد نیم ساعت ریما با خوشحالی درحالیک به یه نقطه خیره بود با لبخند گفت:اومد. مسیر نگاهشو دنبال کردم و ساسانیار؟ همه تا حد مرگ تعجب کرده بودیم.این وسط فقز مانی بود که سریع برگشت به حالت عادی و با نیش باز دوید سمت سانیار و محکم بغلش کرد! هممون سوالی زل زدیم به ریما که با لبخند گفت:برگشت.اون بهترین بازیگریه که تو عمرم دیدم! 3 سال بعد با خنده ریما رو بیشتر تو بغلم فشار دادم و با لبخند به خانوادمون که الان پر جمعیت تر شده بود لبخند زدم! نگاهم رو دختر و پسرامون ثابت موند!تهش نه حرف من شد نه حرف رادین!بچمون سه قولو شد!یه دختر که عشق منه و اسمش راشین و دو تا پسر که عشقای دایی رادینشونن و اسماشون آرتین و آرتانه! نگاهم سر تک تک بچه ها چرخیدبعد 3 سال همشون ازدواج کردن و مستقل شدن!نیکا و سانیار بعد یه جدایی یه هفته ای که بخاطر قهر نیکا بود و سانیار بدبخت جون به لب شد با هم ازدواج کردن بعد چند ماه بچه دار شدن!بعدا به من میگن سرعت! الان دو تا پسر شیطون دارن که خونتو رو سرت خراب میکنن!نیلا و مانی هم با هم ازدواج کردن و بعد یه سال صاحب یه دختر خوشکل و تپل مپلی شدن! بقیه هم خانواده های خودشونو دارن!به من چه؟!!! بیشتر به ریما نزدیک شدم و زیر گوشش زمزمه کردم:ممنون.ممنون بابت خانواده ای که بهم هدیه دادی!

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گلخانه بزرگ کوثر عشق نامه ذوالفقار وبگاه امام زاده سیده ملک خاتون علیهاسلام دانلود آهنگ جدید دنیای هنر فروش فويل آلومينيوم ارتباط آموزشی و دانشگاهی فوتبال دوست